« هو الکریم »
دوستان نیک اندیش، سلام !
به تازگی در یکی از سفرهای دوره ای به روستای محرومی از استان های جنوبی کشور با پدیده ای جدید، مواجه شدم به نام « حدیث » .
حدیث دخترکی یتیم بود یازده ساله با مادری بیمار در بستر.......
هشت سال داشت که پدر را در حادثه ای از دست داد.
سرپناهی داشت به بنام خانه، ویرانه ای گلی با سقف چوبی که یک اتاق نه کوچک و نه بزرگ داشت و نیم اتاقی بسیارکوچک بنام آشپزخانه.
فقر و محرومیت در این خانه موج می زد، وضعیت مسکن ، رنج بیماری مادر در بستر، عدم توان در تحصیل، منطقه زندگی نا ایمن و چهره ها رنجور و سوخته از آفتاب .
اگر چه در طول این سال ها، این گونه صحنه ها را بسیار دیده بودم ولی این یکی فرق داشت.......
در ابتدای ورودم به خانه، حسی به جانم نشست و فهمیدم که این دیدار متفاوت است .
به اتفاق دوستان همراهم درگوشه ای از اتاق نشستیم . ساعت حدود ده شب بود حقیر و همراهانم به دلیل بازدید های پی در پی، خسته بودیم چراکه روز بسیار پرکار و فشرده ای داشتیم ولی در وجودم حس خوبی از خدمت داشتم تا اینکه بی اختیار چشمم به نیم اتاق به نام آشپزخانه افتاد .
ظرف شام رها شده ونیمه تمام را دیدم که نگویم چه بود، بهتر است !!!
همیشه در این سال ها، سعی داشتم برای خانواده ای از روی احساس تصمیم نگیرم ولی انگار اینجا نمی شد . دیگر نتوانستم مقاومت کنم، احساس بر عقل غالب گردید و آماده بودم که هر خواسته ای که حدیث داشت برآورده کنم ؛ ساخت خانه ، کمک به درمان مادر ، کمک به تحصیل و معیشت و حتی تشرف به زیارت امام رضا علیه السلام........
سر صحبت را باز کردم . از حدیث پرسیدم : دخترم ! دوست داری چه کاری برای شما انجام دهیم ؟
با متانت تمام و لهجه ای زیبا و محلّی پاسخ داد : خواسته ای نداریم آقای شمیرانی .
بغض گلویم را فشرد از خودم شرمنده شدم و حالم دگرگون تر شد. مثل اینکه حدیث و مادرش ثروت دنیا را داشتند !
آری ثروتی داشتند به اسم عزت نفس ، غروری الهی و دل سیری که در چشمان بی نیازشان هویدا بود . بهتر است بگویم به خدا ایمان داشتند و من فهمیدم فقیر خودم هستم........
در مقابل حدیث، به خود آمدم . به سختی خدمتی را از طرف خیریه برایشان انجام دادیم . امّا آن روز فهمیدم که باید به حدیث اقتدا کنم .
حدیث به خدا ایمان داشت.....
ارسال شده 6 سال پیش
نظرات