غیر فعال سازی پیش نمایش

ولايت

بعد از فوت مقدس اردبيلى (رض) يكى از مجتهدين تعريف مى كند كه ايشان را در خواب ديدم كه با قيافه بسيار زيبا و آراسته و لباسهاى پاكيزه و گران قيمت از حرم امام على (عليه السلام) بيرون آمد از آن مرحوم پرسيدم : چه عملى شما را به اين مرتبه رسانيد؟ ايشان فرمودند: بازار عمل را كساد ديدم (يعنى عملى كه به درجه قبولى برسد خيلى كم است) و ما را نفعى نبخشيد مگر ولايت صاحب اين قبر و محبت او.

هر چه خواهى كن ولكن آن مكن

 

نيست در عالم زهجران تلخ تر

تكلم با كليم (عليه السلام)

شبى در عالم خواب مقدس مى بيند كه حضرت موسى (عليه السلام) با پيامبر اسلام (صلى الله عليه و اله و سلم) مشغول صحبت هستند ايشان به نزديكى آن دو بزرگوار رفتند حضرت موسى از پيغمبر پرسيد ايشان چه كسى هستند؟ پيامبر فرمود: از خودش بپرس ‍ و حضرت موسى از مقدس پرسيد: كيستيد؟ ايشان جواب داد من احمد پسر محمد از اهل اردبيل هستم و در فلان خانه مسكن دارم . حضرت موسى گفت : من فقط از شما اسمت را پرسيدم . مقدس جواب داد: خداوند وقتى از تو سوال كرد چه در دست دارى ؟ تو جواب دادى چوب است كه با آن گوسفندان را به چرا مى برم و بر آن تكيه مى زنم و كارهاى ديگرى با آن انجام مى دهم خدا هم فقط از تو پرسيد چه در دست دارى و تو آنقدر توضيح دادى بعد موسى (عليه السلام) به پيغمبر عرض كرد: راست گفتى كه علماى امت من همانند انبياء بنى اسرائيل مى باشند.

ترك جان گفتم نهادم پا به صحراى طلب

 

تا در آن وادى مرا از تن بر آيد جان ز جا

 

 

طلا به جاى آب

شبى مقدس اردبيلى (عليه الرحمه) براى نماز شب بيدار شد و ديد به غسل نياز دارد لذا بر سر چاه رفت تا براى غسل ، آب بكشد وقتى سطل را بالا كشيد ديد درون سطل پر از طلا و جواهر است آنها را در چاه ريخت و گفت : خدايا، مقدس از تو آب مى خواهد تا به نماز شب برسد، نه طلا.

من به تو رو كرده ام ، بر آستانت سر نهادم

 

دوست دارم بندگى را با همه شرمندگيها

 

حق حيوانات

شيخ بهائى (رحمه الله) از ايران به نجف رفتند تا اينكه مقدس را به ايران بياورند شيخ همراه مقدس اردبيلى به طرف ايران حركت كردند در بين راه مركب مقدس قدرى كند حركت مى كرد لذا شيخ بهاء يك چوب به مركب زد تا سريعتر حركت كند در اين لحظه مقدس اردبيلى كه اين صحنه را مشاهده كرد ناراحت شد و فرمود شما كه عالم مردم ايران هستيد با اين حيوان اينطور برخورد كرديد چه برسد به مردم ايران و از همانجا برگشتند.

بهتر از اين در دلش آزرم باد

 

يا ز خودش يا ز خدا شرم باد

 

عمامه

روزى به مقدس اردبيلى عمامه بزرگ و گرانبهايى هديه دادند ايشان آن را بر سر گذاشت و از منزل خارج شد چند قدمى نگذشت كه سائلى آمد و از وى طلب كمك كرد مقدس گوشه اى از عمامه اش را پاره كرد و به وى داد مقدارى ديگر كه راه رفت فقيرى ديگر آمد و تقاضاى طلب كرد و مقدس باز گوشه اى از عمامه را پاره كرد و بدو بخشيد به همين ترتيب تا وقتى مقدس به منزل برگشت از عمامه فقط يك ذراع مانده بود.

دل ز دنياى شما بر كنده ام

 

تا نپندارى اسيرى خاكى ام

 

بزم من هر شب به قصر ابرهاست

 

چون زمينى نيستم ، افلاكى ام

ارسال شده 12 سال پیش


نظرات
    هنوز نظری ثبت نشده است.

نظر دهید
براي ثبت نظر وارد سايت شويد